کد مطلب:292456 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:125

حکایت شصت و سوّم: سیّد بحرالعلوم

همچنین جناب مولای سلماسی ناظر امور جناب سیّد در روزهای مجاورت مكّه معظمه نقل كرد و گفت كه: آن جناب با آنكه در شهر غربت و به دور از دوستان و خویشان بود بسیار در بخشش و عطا كردن قویّ القلب بود و به زیاد شدن مخارج اعتنایی نداشت تا اینكه روزی پیش آمد كه ما چیزی نداشتیم. من وضعیت را خدمت سید عرض كردم كه: خرج زیاد است و چیزی در دست نیست. پس چیزی نفرمود و سیّد عادت داشت كه در صبح طواف می كرد و به خانه می آمد و در اتاقی كه مخصوص خودش بود می رفت. آنگاه ما برای او قلیان می بردیم و او می كشید. پس بیرون می آمد و در اتاق دیگری می نشست و شاگردان از هر مذهبی جمع می شدند و او برای هر گروه طبق مذهب خودشان درس می داد. پس در آن روز كه از تنگدستی در روز گذشته شكایت كرده بودم وقتی از طواف برگشت طبق عادت قلیان را حاضر كردم كه ناگهان كسی در را كوبید. و سیّد به شدّت نگران شد و به من گفت: قلیان را بگیر و از اینجا بیرون ببر و خود به شتاب بلند شد و نزدیك در رفت و آنرا باز كرد. دیدم شخص گرانقدری به شكل عربها وارد شد و در اتاق سیّد نشست. سیّد در نهایت ذلّت و كوچكی، آرام و مؤدب دم در نشست و به من اشاره كرد كه قلیان را نزدیك نبرم. ساعتی نشستند و با یكدیگر صحبت كردند. آنگاه بلند شد و سیّد با شتاب برخاست و در را باز كرد و دستش را بوسید و او را بر روی شتری كه نزدیك درِ خانه خوابانیده بود سوار كرد. او رفت و سیّد با رنگ پریده برگشت و حواله ای را به من داد و گفت: «این حواله ای است برای مرد صرّافی كه در كوه صفا می باشد پیش او برو و آنچه كه بر او حواله شده بگیر». پس آن برات را گرفتم و نزد همان مرد بردم. وقتی برات را گرفت، به آن نگاه كرد، آنرا بوسید و گفت: برو چند حمّال بیاور.

پس رفتم و چهار حمال آوردم. به اندازه ای كه آن چهار نفر قدرت داشتند، ریال فرانسه آورد و آنها برداشتند و ریال فرانسه پنج قِران عجمی است و چیزی هم بیشتر. آنها پولها را به منزل آوردند. روزی نزد آن صرّاف رفتم كه از حال او جویا شوم و اینكه آن حواله مال چه كسی بود، كه نه صرّافی دیدم و نه دكّانی! از كسی كه در آنجا بود از صرّاف سؤال كردم. گفت: ما در اینجا هرگز صرافی ندیده بودیم و در اینجا فلانی می نشیند. آنگاه فهمیدم كه این از اسرار الهی بوده است.